von Marie Luise Würth

  |  

5. Oktober 2020

„Wir haben das wirklich eher als Spielplatz gesehen, die Mauer.“ B.

 

Kinder sehen die Welt mit anderen Augen; ihre Perspektiven und Erfahrungen oft grundverschieden von denen der Erwachsenen. Reisen in den Iran, die oft schmerzlich vermisste Heimat der Eltern, werden zum Sommerurlaub, Revolutionen werden entpolitisiert – jede Demonstration ist schließlich nur eine Ansammlung von Menschen – und die Berliner Mauer, Trümmer und Müll werden zum Abenteuerspielplatz.

 

„Es war eine Mischung aus Trümmern, Ruinen und auch Müll. Für uns war das eher Abenteuer – wir haben nicht in Müllbergen gespielt, sondern wir haben Backsteine verschoben und dann lagen da Stoffreste und alte Lippenstifte. Das war eher Abenteuer. Das klingt jetzt heute total eklig, aber es war echt spannend.“ A.

 

Orte werden zweckentfremdet, umgewertet und neu entdeckt: Eine kleine Welt entsteht. Das Kind, das am Fenster des Bellevue-Towers auf der Westberliner Seite des Potsdamer Platzes steht und in die Ferne blickt sieht über die Mauer hinaus. Das Fenster im achten Stock des Hochhauses ist geöffnet und die Geräusche des Flohmarktes auf dem Platz wehen in das Zimmer des Studierendenwohnheims.

 

„Da standen wir an dem Fenster und dann haben wir ewig – ich glaube, das haben wir jeden Tag gemacht, das war so ein richtiges Ereignis – diese Möwen gefüttert, die so akrobatisch geflogen sind vor deinem Fenster. Das war so faszinierend: Du wirfst ein Stück Brot und dann fangen die das in der Luft auf. Das war der Blick nach draußen und aus dieser Perspektive habe ich immer über die Mauer geguckt.“ M.

 

Die Vogelperspektive wird zum Ausgangspunkt des Erinnerns. Möwen fliegen über Inseln hinweg, von der einen zur anderen. Der Blick aus dem Fenster, der Blick der Möwe verbindet Inseln zu Insellandschaften. Ihre Flugbahnen lassen Geschichten sichtbar werden. Sie bewegen sich frei durch die Luft und tauchen dann wieder tief ins Wasser ein. Tauchen ein in eine unsichtbare Welt.

 

Sie verbinden drinnen und draußen, oben und unten, Wasser und Luft, Ost und West, Berlin und Teheran. Erinnerung ist der Blick von oben; Inseln immer kleiner werdend, je höher das Fenster, Landschaften sich immer weiter erstreckend, Grenzen überspringend, dann wieder Sturzflug, ganz nah, abtauchen.

 

Das Kind nimmt seine Westdeutschen Inseln nach Teheran, die iranischen Inseln wieder zurück nach Westberlin. In ihm entsteht eine eigene Insellandschaft.

 

„Jeden Morgen, wenn wir frei hatten, also, wenn die Eltern noch geschlafen haben, haben wir Deutschlandradio gehört… Und dann gab es noch so ein Transistorradio mit einer Antenne und einem Schießgummi dran und damit haben wir persische Nachrichten empfangen. Aber das war nicht dasselbe Gerät wie das – das war lustig, das fällt mir jetzt erst auf: Es gab zwei Geräte. Einmal ein Gerät für deutsches Radio und dann einmal ein Kofferradio wo persische Nachrichten zu hören waren. Und das hatten alle unsere Bekannte. Genau das Gleiche – also alle Iraner!“ A.

 

Briefe schreiben und lesen, Radio hören und miteinander telefonieren: Mit Tinte gezogene Linien, Funkwellen und Telefonkabel verbinden die Inseln miteinander und schaffen Verbindungrouten.

 

„Ich bin jeden Tag an den Briefkasten gegangen und habe den Briefkasten aufgemacht und – na ja, ich habe Briefe bekommen, aber nicht jeden Tag. Aber das wollte ich nicht wahrhaben: wieder kein Brief. Wieder hatte mir niemand geschrieben.“ S.

 

„Meine Mutter hat mir erzählt, dass sie, als sie nach Deutschland gekommen sind und sie noch kein Telefon hatten wirklich jeden Tag zum Briefkasten gelaufen ist und nach Briefen geguckt hat. Das war für sie ihr tägliches Ritual und wenn da nichts drin war, dann war das, als bleibe der Weg und die Kommunikation zu ihrer Familie irgendwie verschlossen. Aber wenn ein Brief drin war, dann hat sie diesen Brief verschlungen. Sie hat erzählt, dass sie diese Briefe, die sie bekommen hat, mehrfach gelesen hat, immer wieder und immer wieder, bis dann der nächste Brief kam. Sie hat sich irgendwie getröstet mit diesen Briefen.“ M.

 

Aufgeladen mit Bedeutung sind sie mehr als nur beschriebenes Papier: Memorabilien. Als Splitter der Vergangenheit tragen sie Erinnerungen in sich. Sie erzählen individuelle Geschichte(n). Sich erinnern ist wie einen Brief oder ein Foto aus dem Stapel zu ziehen. Der Prozess funktioniert ähnlich wie ein Overhead-Projektor: Die Erinnerung wird vergrößert und beleuchtet. Sie ist aber nur noch Projektion, ein Bild dessen, was passiert ist. Sich Erinnern ist ein Eintauchen in diese Gegenstände: sie werden verwischt, zerschnitten, manipuliert, kaschiert, vervielfältigt, umgedreht, ineinandergeschoben, langsam zu einem fragmentarischen Puzzle zusammengefügt.

 

Inselllanschaften © Patrícia Bateira

 

Andere Erinnerungen sind im Körper verankert: Wege und Bewegungen, Berührungen und Wunden. Folgen wir den Spuren unserer Haut, den Linien unserer Adern, den Hügeln unserer Narben, den Bahnen unserer Tränen und der Wuchsrichtung unserer Haare, entdecken wir auf uns die Karten unserer Insellandschaften.

 

*Forugh Farrochzād / Auszug aus „Das Fenster“

 


«برای ما دیوار برلین واقعاً بیشتر مثل یک زمین بازی بود.» ب.

 

کودکان دنیا را متفاوت از بزرگترها می بینند؛ دیدگاه و تجربیات آنها با بزرگسالان اساساً متفاوت است. سفرها به ایران، به وطن والدین که اغلب سخت دلتنگ اش بودند، محل گذراندن تعطیلات تابستانی می شود. انقلاب ها دچار سیاست زدایی شده، هر تظاهرات یا راهپیمایی در نهایت تجمع اعتراضی مردم است - و دیوار برلین، خرابی ها و زباله تبدیل به یک زمین بازی ماجراجویی می شوند.

 

«این ترکیبی از خرابی ها، ویرانه ها و همچنین زباله بود. این برای ما بیشتر نوعی ماجراجویی بود - ما در کوه زباله ها بازی نمی کردیم، بلکه آجرها را کنار میزدیم، زیر آنها تکه های پارچه و یا رژ لب های قدیمی پیدا می کردیم. این بیشتر نوعی ماجراجویی بود. البته همچین کاری امروزه کاملاً زننده به نظر می آید، ولی بسیار هیجان انگیز بود.» آ.

 

مکان ها برای استفاده مجدد تغییر شکل داده میشوند، مورد تجدید ارزیابی قرار گرفته و از نو کشف می شوند: دنیای کوچکی پدیدار می شود. همان کودکی که کنار پنجره برج بلویو، که واقع در میدان پوتسدامر پلاتز سمت برلین غربی بود، ایستاده و به فاصله دوری خیره شده، او به آنطرف دیوار برلین نگاه می کند. پنجره اتاق در طبقه هشتم برج باز است و صدای شلوغی بازار در میدان تا داخل این اتاق در خوابگاه دانشجویی به گوش می ‌رسد.

 

«ما کنار پنجره می ایستادیم و یکجوری ما تا ابد ـ فکر می کنم که ما هر روز این کار را انجام می دادیم، این برای ما یک اتفاق بزرگی بود که این مرغ های دریایی رو غذا بدهیم که جلوی پنجره با حرکات آکروباسی پرواز می کردند. این خیلی جالب بود: که تو یک تکه نان را پرت می کنی و آنها آن را در هوا می گرفتند. این نمای به بیرون بود و من همیشه از این منظر به آنطرف دیوار نگاه می کردم.» م.

 

نما از دید پرنده سرآغازی برای بازگشت به خاطره ها می شود. مرغ های دریایی بر فراز جزایر اوج گرفته و از یکی به دیگری پرواز می کنند. نما از پنجره، نگاه مرغ دریایی این جزایر را به دشت جزیره ها متصل می کند. مسیرهای پروازشان داستان ها را آشکار می کنند. آنها آزادانه در آسمان می چرخند و سپس به عمق آب فرو می روند. در دنیایی نامرئی غوطه ور می شوند.

 

آنها درون و بیرون، بالا و پایین، آب و هوا، شرق و غرب، برلین و تهران را به هم پیوند می دهند. خاطره نگاهی از بالا است؛ از آنجا جزیره ها در حال کوچک و کوچکتر شدن هستند، هر چقدر پنجره بالاتر، چشم اندازها بیشتر و بیشتر پهن می شوند، از روی مرزها می پرند، بعد دوباره شیرجه زنان به سمت پایین فرو آمده، خیلی نزدیک، در آب فرو می روند. این کودک جزایر آلمان غربی خود را به تهران می برد، و جزایر ایران را با خود به برلین غربی بازمی گرداند. در او دشت جزیره های خودش پدید می آید.

 

«هر روز صبح که وقت آزاد داشتیم، وقتی که پدر و مادر هنوز خواب بودند، ما به شبکه رادیویی دویچلندرادیو گوش می دادیم ... در ضمن یک نوع رادیو ترانزیستوری هم داشتیم که یک آنتن داشت و نوعی لاستیک رویش بود و اخبار و برنامه های فارسی زبان را پخش می کرد. اما این دستگاه مثل همان دستگاه نبود – خنده دار بود، الان متوجه اش می شوم: پس دو دستگاه رادیو داشتیم. یکی از دستگاه ها برای پخش برنامه های آلمانی زبان بود و بعد یک رادیوی ترانزیستوری که به اخبار فارسی زبان می شد گوش داد. و همه آشنایان ما همین را داشتند. دقیقاً شبیه همین را - یعنی همه ایرانیان!» آ.

 

نامه نوشتن و خواندنش، به رادیو گوش دادن و با هم تلفنی صحبت کردن: خطوط ترسیم شده با جوهر، امواج رادیویی و کابل های تلفنی، همگی این جزایر را به یکدیگر وصل کرده و راه های ارتباطی ایجاد می کنند.

 

«من هر روز به صندوق پستی سر می زدم و بازش می کردم و - خب، برام نامه می رسید، اما نه هر روز. اما من نمی توانستم این واقعیت را بپذیرم که دوباره هیچ نامه ای توش نبود. دوباره هیچکس برای من نامه ننوشته بود.» س.

«مادرم برای من تعریف می کرد که وقتی آنها به آلمان آمدند و هنوز تلفن نداشتند، او واقعاً هر روز به صندوق پستی سر میزد که آیا نامه ای رسیده یا نه. این برای او مثل یک کار عادی روزانه شده بود و اگر چیزی توی صندوق پستی نبود، یعنی مثل این بود که راه ارتباط با خانواده یکجوری قطع بود. اما وقتی نامه ای توش بود، آن نامه را با شوق و ذوق برمیداشت. به ما تعریف میکرد که این نامه های رسیده را چندین بار خوانده است، دوباره و دوباره، تا نامه بعدی می رسید. این نامه ها به او یکجوری دلداری می دادند.» م.

 

این تنها یک کاغذ نوشته شده نیست، بلکه پر از معنا است: یادگارها. آنها خاطرات را همچو خرده شیشه های گذشته
در درون خود حمل می کنند. هر کدام از آنها داستان (های) فردی را بازگو می کنند. چیزی را بخاطر آوردن مانند بیرون کشیدن نامه یا عکسی از میان تلی از آنهاست. این روند شبیه به یک پروژکتور یا بالاتاب است: خاطره بزرگ شده و روشن می شود. اما این فقط نمایش یک تصویری از آنچه که اتفاق افتاده است. چیزی را به یاد آوردن یعنی غرق شدن در بحر این اشیاء ها: آنها مبهم، یا بریده، دستکاری، یا پنهان و یا زیاد می شوند، پیچ می خورند، و یا با فشار در یکدیگر فرو می روند، و به آرامی مانند قطعات کوچک جورچین در کنار هم قرار داده می شوند.

 

Inselllanschaften © Patrícia Bateira

 

خاطرات دیگر در بدن لنگر انداخته اند: مسیرها و حرکات، لمس ها و زخم ها. اگر ما نشان های روی پوست خود را دنبال کنیم، یا خطوط رگ های خود را، و یا برآمدگی جای زخم های خود را مانند تپه های کوچک و یا مسیر اشک های خود را و یا جهت رشد موهای خود را، ما می توانیم  روی خود نقشه ی دشت جزیره های خود را پیدا کنیم.

 

*گزیده ای از شعر "پنجره" / فروغ فرخزاد

 

 Übersetzung: Ferial Kasmai