von Marie Luise Würth

  |  

5. Oktober 2020

„Es ist ein Teil des menschlichen Daseins: Ohne Erinnerungen ist man ein Nichts, aber wenn man nur in Erinnerungen leben will, ist man auch ein Nichts. Man muss die Balance zwischen den Sachen, die man gesehen hat, halten für das jetzige Leben.“ N.

 

Ein vierjähriges Mädchen steht am Fenster des Bellevue-Towers auf der Westberliner Seite des Potsdamer Platzes und blickt in die Ferne. Der Augenblick, das Fenster zur Erinnerung, verschwimmt, verändert sich mit der Zeit. Mit jedem Tag wird anders zurückgeblickt, Erinnerungen verblassen, verschwinden, erstarken, bleiben hartnäckig, werden aus Angst, sie zu verlieren, eng umschlungen, oder werden geteilt und verändern sich mit jeder Erzählung, mit jedem Zuhören. Erinnerungen sind ein Fenster für den Augenblick mit einem sich stets wandelnden Fensterrahmen; frisch lackierte, mit abgeblätterter Farbe, mit geschlossenen Fensterläden, zugezogenen Vorhängen, klemmenden und ein- gerosteten Fenstergriffen, verlorenen Schlüsseln, für immer geschlossene Fenster, gesprungene und manchmal geflickte Scheiben, frisch geputzte Scheiben, fleckiges Glas, verspiegeltes Glas, offene Fenster, Fenster die mit einem Windstoß plötzlich zuschlagen, Fenster für Augenblicke.

 

„Wenn ich mich erinnere, dann frage ich mich manchmal, wie ein Mensch so viel erlebt haben kann, wie ich so viel ausgehalten habe, so viel ertragen habe. Ich wundere mich, dass so viele Geschichten und Erinnerungen in mir Platz haben.“ S.

 

Hinter den Fenstern entstehen Erinnerungsräume wie Inseln – die sichtbaren Spitzen von Gebirgen, die fast vollständig unter Wasser liegen –, die die Geschichte(n) eines jeden Einzelnen erzählen. Das Fenster ist die Schnittstelle, zwischen drinnen und draußen, zwischen Ost und West, zwischen Berlin und Teheran: Inseln überlappen, überlagern, verbinden sich und es entstehen Insellandschaften aus Erinnerungen. Manche Inseln werden von Wellen geschluckt, von Stürmen verwüstet zurückgelassen, andere werden überwuchert, verschmelzen, werden zu liebevoll gepflegten Rückzugsorten und werden geteilt, wieder andere werden abgetragen und verschwinden trotzdem nicht:

 

Insellandschaften © Marcus Renner

 

„Ein Bild, unglaublich. Ich werde es nicht vergessen, ich könnt ́s dir aufmalen.“ A.

 

„Und auch diese Demo vom achten März habe ich im Kopf. Das kann man nicht mehr löschen.“ P.

 

„Also, es verschwimmt immer mehr, wie es wirklich war, wie es damals war, weil es sich so verändert hat, dass man es eigentlich nicht wiedererkennen würde oder wiedererkennt.“ B.

 

Und dann gibt es Erfahrungen, die alles überlagern, alles einfärben. Die Iranische Revolution, die Diaspora, kann ein solches Erlebnis sein. Der Schmerz, die unaufgelöste Wut über die politische Situation seit Khomeinis Rückkehr in den Iran 1979, die Erfahrung der Niederlage der eigenen Ideen eines freien, demokratischen Landes, der Verlust von Familie, Heimat und Zugehörigkeit, Angst
und Verbitterung rahmen die Erinnerungen an den Iran und die Diaspora. Wut und Schmerz sind so stark, dass sie Erinnerungen einfärben:

 

„Die Menschen waren nicht so bunt wie in Teheran damals zu Schahzeiten. Wenn man jetzt nach Teheran geht, sind alle schwarz und grau.“ S.

 

 „Als ich als Erwachsene zum ersten Mal in den Iran gereist bin, hatte ich nur schwarze und graue Sachen dabei, weil ich diese Farben mit dem Iran verbunden habe. Und dann kam ich da an und alles war quietsch-bunt. Meine Cousinen haben sich geschämt mit mir rauszugehen und haben mich mit ihren Klamotten ausgestattet, damit ich nicht nur schwarz und grau anziehe.“ M.

 

Die Zeit vor der Revolution wird bunter und alles seit 1979 ist dunkel eingefärbt, im Trauergewand. Das Eingedenken färbt nicht nur die Vergangenheit schwarz-weiß, mit ihr wird auch die Zukunft verfärbt. Der Schmerz der Revolution überlagert alles: Alles ist von nun an schmerzhaft, weil der erste Schmerz unaufgelöst ist, die Wunde nicht verheilen kann. Die Trauer mündet in einer unstillbaren Sehnsucht, nach dem was hätte sein können, aber nicht war. Eine Sehnsucht, die nicht nur der Diaspora innewohnen kann, sondern welche auch die verspüren, die zurückgeblieben sind:

 

„Maman war dort unglücklich, hier unglücklich. Sie hat immer in Sehnsucht gelebt.“ P.

 

Eine Sehnsucht, die viele teilen und manche nicht kennen. Manchmal ist der Teil, der zurückgelassen wurde, so groß, dass die Wunde
nicht verheilen kann und das Vermissen und der Schmerz zu ständigen Begleitern werden und jeden Augenblick rahmen.

 

Dieses Vermissen kam glaube ich eher durch meine Eltern. Ich habe meine Mutter oft singen hören und immer wieder weinen sehen. Und ihr Vermissen war auch mein Vermissen. Aber es war mehr ihres.“ M.

 

*Forugh Farrochzād / Auszug aus „Das Fenster“

 


«یک بخشی از وجود آدم است: بدون آنها (خاطره ها) آدم هیچ است، ولی اگر آدم بخواهد فقط هم در آنها (خاطره ها) زندگی کند، باز هم هیچ است. آدم باید یک تعادلی بین چیزهایی که دیده است را برای زندگی امروزه اش استفاده کند.» ن.

 

یک دختر چهار ساله کنار پنجره در برج بلویو، که در سمت برلین غربی و در پوتسدام پلاتز قرار دارد، ایستاده و به دور دست خیره شده است. این لحظه مانند یک پنجره به خاطره ای محو می شود و با گذشت زمان تغییر می کند. هر روز با نگاهی متفاوت به گذشته می نگرد: خاطرات پلاسیده، یا ناگهان ناپدید می شوند، دوباره قوی و مستحکم شده، سرسخت می مانند، ترس از دست دادنشان آنها را محکم در آغوش گرفته، و با دیگران در میان گذاشته می شوند و با هر داستانی و گوش دادن به آن دگرگون می شوند. خاطرات همچون یک پنجره به لحظه ای است که قاب های این پنجره مدام در حال تغییراند؛ چه با رنگ تازه، یا با رنگ های کنده شده، خواه با کرکره های بسته شده، یا پرده های کشیده شده، یا دستگیره های پنجره ای که گیر کرده و زنگ زده، یا کلیدهای گمشده، خواه پنجره های برای همیشه بسته، یا شیشه پنجره های ترک خورده و گاهی اوقات به هم وصل شده، خواه پنجره های تازه تمیز شده، یا شیشه های لک دار، خواه شیشه پنجره ی بازتاب شده، یا پنجره های باز، و یا پنجره هایی که ناگهان با شدت باد بسته می شوند، پنجره ها به لحظه ها.

 

«وقتی که به یادم می آید، گاهی اوقات از خودم می پرسم که چطور یک انسان می تواند این همه در زندگی تجربه

کند، من هم در زندگی خیلی طاقت آوردم و خیلی تحمل کردم. من متحیرم که چه قدر در من جا برای این همه

داستانها و خاطرات بوده است.» س.

 

در پشت پنجره ها فضاهای سرشار از خاطره جمعی مانند جزیره ها شکل می گیرند - همچون قله های نمایان کوه هایی که تقریباً به طور کامل زیر آب قرار دارند – و داستان (های) هر فرد را روایت می کنند. پنجره یک رابط است بین درون و بیرون، بین شرق و غرب، بین برلین و تهران: جزیره ها یکدیگر را می پوشانند، روی هم قرار می گیرند، به هم وصل شده و دشت جزیره ها سرشار از خاطرات به وجود می آیند. بعضی از این جزیره ها توسط امواج بلعیده می شوند، در اثر طوفان ها به ویرانه تبدیل شده، و برخی بزرگ و زیاد می شوند، با هم ادغام می گردند، و تبدیل به خلوتگاه هایی که با عشق و علاقه مورد مراقبت قرار گرفته و با دیگران تقسیم می شوند، و دوباره برخی دیگر فرسایش یافته، گرچه ناگهان ناپدید نمی شوند:

 

Insellandschaften © Marcus Renner

 

«یک تصویر، باور نکردنی است من فراموشش نخواهم کرد، حتی میتوانم برات نقاشی اش کنم.» آ .

 

«و همینطور این راه پیمایی که در روز ۸ مارس برگزار شد را من هنوز در ذهن خود دارم. آن را نمی شود دیگر حذف کرد.» پ.

 

«خب، این بیشتر مبهم و کدر می شود که واقعاً چطور بود، آن روزها چطور بود، چون آنقدر تغییر کرده که آدم

دیگر آن را تشخیص نخواهد داد، یا در واقع آن را تشخیص نمی دهد.» ب.

 

و آنگاه تجربیاتی وجود دارند که همه چیز را می پوشانند و همه را رنگ آمیزی می کنند. انقلاب ایران و دیاسپورا میتوانند چنان تجربه ای باشند. درد و خشم فروخورده ناشی از اوضاع سیاسی در ایران از زمان بازگشت خمینی به ایران در سال ۱۹۷۹، تجربه ی شکست ایده های خود برای ایجاد یک کشور آزاد و دموکراتیک، از دست دادن خانواده و خانه و متعلقات، ترس و حس تلخی، همگی این خاطره ها از ایران و از دیاسپورا را قاب می کنند. این خشم و درد آنقدر شدید اند که خاطرات را رنگ آمیزی می کنند.

 

«آدم های اینجا خیلی رنگی و متنوع نبودند، مثل تهران قدیم ها در زمان شاه. حالا وقتی که آدم به تهران می رود،

همه رنگ سیاه و یا خاکستری اند.» س.

 

«وقتی که من در سن بزرگسالی برای اولین بار به ایران سفر کردم، فقط لباس های سیاه و خاکستری به همراه داشتم، چون این رنگ ها را به ایران ربط می دادم. وقتی که آنجا رسیدم همه چیز رنگارنگ بود. دختر خاله هام خجالت می کشیدند با من بیرون بروند، و لباس های خودشان را به من می دادند که من فقط رنگ سیاه و خاکستری نپوشم.» م.

 

زمان قبل از انقلاب رنگی تر و همه چیز بعد از سال ۱۹۷۹ تیره رنگ می شود، همچون لباس عزاداری .

*والتر بنیامین فیلسوف آلمانی در باب خاطره بر این باور بود که گذشته و حال و آینده به هم می پیوندند و خاطره را به زمان حال می کشند. از اینرو خاطره نه تنها گذشته را سیاه و سفید رنگ می کند، از این طریق رنگ آینده را هم تغییر میدهد. درد انقلاب همه چیز را مبهم می کند: همه چیز از این به بعد دردناک است، چون نخستین درد هنوز برطرف نشده و زخم هم نمی تواند بهبود یابد. غم و اندوه ختم میشوند به یک آرزوی سیری ناپذیر، به آنچه که می توانست بشود اما نشد. حس دلتنگی فقط در دیاسپورا تجربه و یا درک نمی شود، بلکه کسانی که در وطن مانده اند نیز آن را حس می کنند:

 

«مامان آنجا غمگین بود، اینجا هم غمگین. او همیشه با این حس دلتنگی زندگی کرده است.» پ.

 

یک حس دلتنگی یا آرزو را که خیلی ها با هم در میان می گذارند و برخی هم آن را نمی شناسند. گاهی اوقات بخشی از زندگی که پشت سر گذاشته می شود، آنچنان بزرگ است که زخم آن درمان پذیر نیست و این حس دلتنگی و این درد همراه و همدم همیشگی می شوند و هر لحظه را قاب می کنند.

 

«این حس دلتنگی فکر می کنم که بیشتر از طرف مادر و پدرم بود، من اغلب اوقات مادرم را می شنیدم که آواز می خواند، و بارها و بارها می دیدمش که گریه می کرد. این حس دلتنگی او، حس دلتنگی من هم بود. اما این بیشتر مال

او بود.» م.

 

*گزیده ای از شعر "پنجره" / فروغ فرخزاد

 

 Übersetzung: Ferial Kasmai